دلتنگیها ودلنوشته های احسان برای فرزان
عاشقانه های دل برای بهترین معشوق دنیا


نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد ،یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت .پس از روزهای طولانی و کـــار کردن و زحمت کشیـدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او رااز کار بازنشسته کنند .

 

صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار برحرفـــش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کـــــــــــرد ،سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده  بگیرد .

نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کــــــــــار راضی نبود،پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود ، برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شــــــد و به زودی و به خاطررسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .

او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد ، صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار بــه آنجا آمــدزمان تحویل کلید ، صاحب کارآن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طـــرف مـــن به تو به خاطر سالهای همکاری!نجار ، یکه خورد و بسیارشرمنده شد ،در واقع اگر او میدانستکه خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می بـرد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار مـــــی برد ،یعنی کـــار را به صورت دیگــری پیش میبرد .
این داستان ماست
ما زندگیمان را میسازیم ، هر روز میگذرد ، گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم .

 اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگــــــــــــــی خود میکنیم .فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست .

شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند کــــــــه بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود . یک تخته در آن جای میگیردو یک دیواربرپا میشود .


مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید

 

جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 17:22 ::  نويسنده : احسان

استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ،150 گرم.
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد .

استاد پرسید :

خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟

یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.

حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد دیگری جسارتا گفت : دست تان بی حس می شود .
عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید.
و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟

شاگردان جواب دادند : نه

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟

درعوض من چه باید بکنم ؟

شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت : دقیقا مشکلات زندگی هم مثل همین است .

اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید .

اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ،به دردخواهند آمد .

اگر بیشتر از آن نگهشان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

  

فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که درپایان هر  روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند ،
هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید!

 

   دوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری .

  زندگی همین است!

 

جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 17:18 ::  نويسنده : احسان

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او

را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن

شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.


یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه

می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که

از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟


از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به

کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف

نزدیم. او گریه می‌کرد.

می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم

جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت

 

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید

شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد.

نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من

گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود.

از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم

به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم.

آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم

ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود.

فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.


روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام

نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از

گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم.

وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.


صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط

یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر

دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات

پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود

 
برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی

که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن

یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم.

فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان

قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.


از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با

هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس

خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده.

اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر

او را در آغوشم داشتم.

کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به

سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم

بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به

همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی

صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که

من برای این زن چه کار کرده‌ام.


در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان

برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز

پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع

به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد.

این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس

مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم

که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است.

ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و

بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش

مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را

محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این

لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب

بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته

بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.


اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به

سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و

گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به

سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم.

می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام

هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب

داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

 زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات

زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم

دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق

خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است.

 یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و

سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای

همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند

زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق

بیروم می‌آورمت.


شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا

رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود

که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او

می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان

بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.


جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و

سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان

خوشبختی نمی‌آورند.

سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت

بین خود انجام دهید

پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 20:4 ::  نويسنده : احسان

شاگردي از استادش سئوال كرد، استاد اصولا منطق چيست ؟


معلم كمي فكر كرد و جواب داد: گوش كنيد ، مثالي مي زنم ، دو مرد، پيش من

مي آيند. يكي تميز وديگري كثيف من به آن ها پيشنهاد مي كنم حمام كنند.

شما فكر مي كنيد، كدام يك اين كار را انجام دهند ؟


هردو شاگرد يك زبان جواب دادند : خوب مسلما كثيفه !

معلم گفت : نه ، تميزه . چون او به حمام كردن عادت كرده و كثيفه قدرآن را نمي داند.

پس چه كسي حمام مي كند ؟

حالا پسرها مي گويند : تميزه !

معلم جواب داد : نه ، كثيفه ، چون او به حمام احتياج دارد.وباز پرسيد :

خوب ، پس كداميك از مهمانان من حمام مي كنند ؟

يك بار ديگر شاگردها گفتند : كثيفه !

معلم دوباره گفت : اما نه ، البته كه هر دو ! تميزه به حمام عادت دارد و كثيفه به حمام احتياج دارد. خوب بالاخره كي حمام مي گيرد ؟

بچه ها با سر درگمي جواب دادند : هر دو !

معلم بار ديگر توضيح مي دهد : نه ، هيچ كدام ! چون كثيفه به حمام عادت ندارد و

تميزه هم نيازي به حمام كردن ندارد!

شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولي ما چطور مي توانيم تشخيص دهيم ؟هر بار

شما يك چيزي را مي گوييد و هر دفعه هم درست است.

معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شديد ، اين يعني: منطق !

و از ديدگاه هر كس متفاوت است.

 

پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 11:49 ::  نويسنده : احسان

بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا

زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودکی
که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتنش را از بین میبرد

شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از دنیا گرفت
پس همیشه شاد باش

امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار
شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد

کسی را که امیدوار است هیچگاه ناامید نکن
شاید امید تنها دارائی او باشد

اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگی نباشد
صدای آب هرگز زیبا نخواهد شد

هیچ وقت به خدا نگو یه مشکل بزرگ دارم
به مشکل بگو من یه خدای بزرگ دارم

دوست داشتن بهترین شکل مالکیت
و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن است

خوب گوش کردن را یاد بگیریم
گاه فرصتها بسیار آهسته در میزنند

وقتی از شادی به هوا میپری
مواظب باش کسی زمین رو از زیر پاهات نکشه

مهم بودن خوبه
ولی خوب بودن خیلی مهم تره

فراموش نکن قطاری که ار ریل خارج شده، ممکن است آزاد باشد
ولی راه به جائی نخواهد برد

میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان
یا بگوئی : خدا به خیر کنه، باز صبح شده
انتخاب با توست

اگر در کاری موفق شوی
دوستان دروغین و دشمنان واقعی بدست خواهی آورد

زندگی کتابی است پر ماجرا
هیچگاه آن را به خاطر یک ورقش دور نینداز

مثل ساحل آرام باش تا مثل دریا بی قرارت باشند

جائی در پشت ذهنت به خاطر بسپار
که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست

یک دوست وفادار تجسم حقیقی از جنس آسمانی هاست
که اگر پیدا کردی قدرش را بدان

فکر کردن به گذشته
مانند دویدن به دنبال باد است

باد همیشه می وزد
میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی، هم آسیاب بادی
تصمیم با توست

آدمی ساخته افکار خویش است
فردا همان خواهد شد که آنروز به آن می اندیشد

برای روزهای بارانی سایه بانی باید ساخت
برای روزهای پیری اندوخته ای باید داشت

برای آنان که مفهوم پرواز را نمیفهمند
هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر میشوی

فرق است بین دوست داشتن و داشتن دوست
دوست داشتن امری لحظه ایست
ولی داشتن دوست استمرار لحظه های دوست داشتن است

اگر روزی عقل را بخرند و بفروشند
ما همه به خیال اینکه زیادی داریم فروشنده خواهیم بود

علف هرز چیه؟!
گیاهی که هنوز فوایدش کشف نشده
پس هرگز دنیا را بی ارزش حساب نکن

زنان هوشیارتر از آن هستند
که مردانگی خود را به همسران خود نشان بدهند
سعی کن اعتمادت از آنها سلب نشود

تاریک ترین ساعت شب درست ساعات قبل از طلوع خورشید است
پس همیشه امید به روشنایی داشته باش

چه خوب می شد اگر، اطلاعات را با عقل اشتباه نمی گرفتیم و عشق را با هوس
و حلال را با حرام و دنیا را با عقبی و رحمان را با شیطان

بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا

پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 11:36 ::  نويسنده : احسان

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...

خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.

زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.

آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...

و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند

.
به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.

بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...

فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.

زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با

من سخن می گوید نمی شنوم ...!

خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها

از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :

هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم

قبل از رفتنم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم .

هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.

زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم .

و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.

امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:

 

رنگین کمانی به ازای هر طوفان ،

لبخندی به ازای هر اشک ،

دوستی فداکار به ازای هر مشکل ،

نغمه ای شیرین به ازای هر آه ،

و اجابتی نزدیک برای هر دعا .

جمله نهایی :

عيب کار اينجاست که من ' آنچه هستم ' را با ' آنچه بايد باشم ' اشتباه مي کنم ، خيال ميکنم آنچه بايد باشم

هستم، در حاليکه آنچه هستم نبايد باشم .

پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 11:30 ::  نويسنده : احسان

ارزشمندترين چيزهای زندگي معمولا ديده نمي شوند ويا لمس نمي گردند، بلکه در دل حس مي شوند . پس از 21 سال زندگي مشترک همسرم از من خواست که با کس ديگري براي شام و سينما بيرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولي مطمئن است که اين زن هم مرا دوست دارد و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که 19 سال پيش از اين بيوه شده بود ولي مشغله هاي زندگي و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقي ونامنظم به او سر بزنم . آن شب به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم . مادرم با نگراني پرسيد که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادي بود که يک تماس تلفني شبانه و يا يک دعوت غير منتظره را نشانه يک خبر بد ميدانست . به او گفتم: به نظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشيم. او پس از کمي تامل گفت که او نيز از اين ايده لذت خواهد برد . آن جمعه پس از کار وقتي براي بردنش مي رفتم کمي عصبي بودم. وقتي رسيدم ديدم که او هم کمي عصبي بود کتش را پوشيده بود و جلوي درب ايستاده بود، لباسي را پوشيده بود که در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود. با چهره اي روشن هم چون فرشتگان به من لبخند زد . وقتي سوار ماشين مي شد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون مي روم و آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند. ما به رستوراني رفتيم که هر چند لوکس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود . دستم را چنان گرفته بود که گوئي همسر رئيس جمهور بود. پس از اينکه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاکي از ياد آوري خاطرات گذشته به من مي نگرد، و به من گفت يادش مي آيد که وقتي من کوچک بودم و با هم به رستوران مي رفتيم او بود که منوي رستوران را مي خواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کني و بگذاري که من اين لطف را در حق تو بکنم . هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولي داشتيم، هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلکه صحبت ها پيرامون وقايع جاري بود و آن قدرحرف زديم که سينما را از دست داديم . وقتي او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اينکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم . وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد که آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه که مي توانستم تصور کنم . چند روز بعد مادرم در اثر يک حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريع تر از آن واقع شد که بتوانم کاري کنم . کمي بعد پاکتي حاوي کپي رسيدي از رستوراني که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم به دستم رسيد . يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود: نميدانم که آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2 نفر پرداخت کرده ام يکي براي تو و يکي براي همسرت. و تو هرگز نخواهي فهميد که آن شب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم . در آن هنگام بود که دريافتم چقدر اهميت دارد که به موقع به عزيزانمان بگوئيم که دوستشان داريم و زماني که شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم. هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست . زماني که شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نميتوان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود.

يادمان باشد اگر شاخه گلي را چيديم وقت پر پر شدنش سوز و نوايي نکنيم...

 

يادمان باشد سر سجاده عشق جز براي دل محبوب دعايي نکنيم...

 

يادمان باشد از امروز خطايي نکنيم گرچه در خود شکستيم صدايي نکنيم...

 

يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق ز هر بي سر و پايي نکنيم.

پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 1:14 ::  نويسنده : احسان

بساط شیطان

ديروز شيطان را ديدم.در حوالي ميدان.بساطش را پهن کرده بود.فريب مي فروخت.

مردم دورش جمع شده بودند.هياهو مي کردند و هول مي زدند و بيشتر مي خواستند.

توي بساطش همه چيز بود : غرور ... حرص ... دروغ و خيانت ... جاه طلبي و قدرت...

هر کس چيزي مي خريد و در ازايش چيزي مي داد.بعضي ها تکه اي از قلبشان را مي دادند و

بعضي هم پاره اي از روحشان را و بعضي ها ايمانشان را مي دادند و بعضي ازادگي شان را ...

شيطان مي خنديد و دهانش بوي جهنم مي داد...

از او نفرت داشتم.انگار که ذهنم را خوانده باشد... موذيانه خنديد و گفت:من که کاري با کسي ندارم!

فقط گوشه اي بساطم را پهن کرده ام و ارام نجوا مي کنم ....

نه قيل و قال مي کنم و نه کسي را مجبور مي کنم از من چيزي بخرد ...

مي بيني كه ادم ها خودشان دور من جمع شده اند!

جوابش را ندادم.آنوقت سرش را نزديکتر اورد و گفت:

البته تو با همه ي اين ها فرق مي کني ...

تو عاشقي ...

و قلب عاشق کليدي ندارد...

اين ها ساده اند و گرسنه.به جاي هر چيزي فريب مي خوردند...

 

از شيطان بدم مي امد .حرف هايش اما شيرين بود .گذاشتم حرف بزند ... و او هي گفت و گفت و گفت ....

ساعت ها کنار بساطش نشستم.تا اينکه چشمم به جعبه ي عشق افتاد که لا به لاي چيز هاي ديگر بود ...

دور از چشم شيطان ان را برداشتم و در جيبم گذاشتم.

 با خودم گفتم ... بگذار يکبار هم که شده کسي چيزي را از شيطان بگيرد ...

بگذار يکبار هم او فريب بخورد...

به خانه امدم و در جعبه ي کوچک عشق را باز کردم.توي ان اما جز غرور چيزي نبود...

جعبه ي عشق دروغي از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت.فريب خورده بودم...

دستم را روي قلبم گذاشتم.نبود.فهميدم که ان را کنار بساط شيطان جا گذاشته ام.....

تمام راه دويدم و لعنتش کردم.

مي خواستم قلبم را پس بگيرم...به ميدان رسيدم..... شيطان اما نبود ....

آن وقت نشستم اشک ريختم .از ته دل....!!!

اشک هايم که تمام شد .بلند شدم تا بي دلي ام را با خود ببرم. که صدايي شنيدم...

صداي قلبم را ...

پس همان جا بي اختيار به خاک افتادم....

و زمين را بوسيدم ... به شکرانه ي قلبي که پيدا شده  بود...

 

چهار شنبه 7 تير 1392برچسب:, :: 7:58 ::  نويسنده : احسان

دعاهای زیر از کتاب سومین جشنواره بین‌المللی "دستهای کوچک دعا" است. این جشنواره سه سال است که در تبریز برگزار می‌شود و دعاهای بچه‌های دنیا را جمع ‌آوری می‌کند و برگزیدگان را به تبریز دعوت و به آنها جایزه می‌دهد. دعاهایی که می‌خوانید از بچه‌های ایران است.


لطفاً آمین بگوئید:


آرزو دارم سر آمپول‌ها نرم باشد!

(تاده نظر‌بیگیان / ۵ ساله)


خدای مهربانم! من در سال جدید از شما می‌خواهم اگر در شهر ما سیل آمد فوراً من را به ماهی تبدیل کنی!

(نسیم حبیبی / ۷ ساله)


ای خدای مهربان! پدر من آرایشگاه دارد. من همیشه برای سلامت بودن او دعا می‌کنم. از تو می‌خواهم بازار آرایشگاه او و همه آرایشگاه‌ها را خوب کنی تا بتوانم پول عضویت کانون را از او بگیرم چون وقتی از او پول عضویت کانون را می‌خواهم می‌گوید بازار آرایشگاه خوب نیست!

(فرشته جبار نژاد ملکی / 11 ساله)


خدای عزیزم! من تا حالا هیچ دعایی نکردم. میتونی لیستت رو نگاه کنی. خدایا ازت میخوام صدای گریه برادر کوچیکم رو کم کنی!

(سوسن خاطری / 9 ساله)


خدایا! یک جوری کن یک روز پدرم من را به مسجد ببرد.

(کیانمهر ره‌گوی / 7 ساله)


خدای عزیزم! در سال جدید کمک کن تا مادربزرگم دوباره دندان دربیاورد آخر او دندان مصنوعی دارد!

(الناز جهانگیری / 10 ساله)


آرزوی من این است که ای کاش مامان و بابام عیدی من را از من نگیرند. آنها هر سال عیدی‌هایی را که من جمع می‌کنم از من می‌گیرند و به بچه‌ آنهایی می‌دهند که به من عیدی می‌دهند!

(سحر آذریان / ۹ ساله) 


بسم الله الرحمن الرحیم.

خدایا!

از تو می‌خواهم که برادرم به سربازی برود و آن را تمام کند. آخه او سرباز فراری است. مادرم هی غصه می‌خورد و می‌گوید کی کارت پایان خدمت می‌گیری؟

(حسن / 8 ساله)


ای خدا! کاش همه مادرها مثل قدیم خودشان نان بپزند من مجبور نباشم در صف نان بایستم!

(شاهین روحی / 11 ساله)


خدایا! کاری کن وقتی آدم‌ها می‌خوان دروغ بگن یادشون بره!

(پویا گلپر / 10 ساله)


خدا جون! تو که اینقدر بزرگ هستی چطوری میای خونه ما؟ دعا می‌کنم در سال جدید به این سؤالم جواب بدی!

(پیمان زارعی / 10 ساله)


خدایا! یک برادر تپل به من بده!!

(زهره صبورنژاد / 7 ساله)


خدایا! در این لحظه زیبا و عزیز از تو می‌خواهم که به پدر و مادر همه بچه‌های تالاسمی پول عطا کنی تا همه ما بتوانیم داروی "اکس جید" را بخیریم و از درد و عذاب سوزن در شبها رها شویم و در خواب شبانه‌یمان مانند بچه‌های سالم پروانه بگیریم و از کابوس سوزن رها شویم...

(مهسا فرجی / 11 ساله)


دلم می‌خواهد حتی اگر شوهر کنم خمیر دندان ژله‌ای بزنم!

(روشنک روزبهانی / 8 ساله) 


خدایا! شفای مریض‌ها را بده هم چنین شفای من را نیز بده تا مثل همه بازی کنم و هیچ‌کس نگران من نباشد و برای قبول شدن دعا 600 عدد صلوات گفتم ان شاء الله خدا حوصله داشتهباشد و شفای همه ما را بدهد. الهی آمین.

(مهدی اصلانی / 11 ساله)


خدایا! دست شما درد نکند ما شما را خیلی دوست داریم!

(مینا امیری / 8 ساله)


خدایا! تمام بچه‌های کلاسمان زن داداش دارند از تو می‌خواهم مرا زن داداش دار کنی!

(زهرا فراهانی / 11 ساله)


ای خدای مهربان! من سالهاست آرزو دارم که پدرم یک توپ برایم بخرد اما پدرم بدلیل مشکلات نتوانسته بخرد. مطمئن هستم من امسال به آرزوی خودم می‌رسم. خدایا دعای مرا قبول کن...

(رضا رضائی طومار آغاج / 13 ساله)


ای خدای مهربان! من رستم دستان را خیلی دوست دارم از تو خواهش می‌کنم کاری کنی که شبی او را در خواب ببینم!

(شایان نوری / 9 ساله)


خدایا ماهی مرا زنده نگه دار و اگر مرد پیش خودت نگه دار و ایشالله من بتوانم خدا را بوس کنم و معلم‌مان هم مرا بوس کند

(امیرحسام سلیمی / 6 ساله)


خدیا! دعا می‌کنم که در دنیا یک جاروبرقی بزرگ اختراع شود تا دیگر رفتگران خسته نشوند!

(فاطمه یارمحمدی / 11 ساله)


ای خدا! من بعضی وقت‌ها یادم می‌رود به یاد تو باشم ولی خدایا کاش تو همیشه به یاد من بیوفتی و یادت نرود!

(شقایق شوقی / 9 ساله)


خدای عزیزم! سلام. من پارسال با دوستم در خونه‌ها را می‌زدیم و فرار می‌کردیم. خدایا منو ببخش و اگه مُردم بخاطر این کار منو به جهنم نبر چون من امسال دیگه این کار رو نمی‌کنم!

(دلنیا عبدی‌پور / 10 ساله)


آرزو دارم بجای این که من به مدرسه بروم مادر و پدرم به مدرسه بروند. آن وقت آنها هم می‌فهمیدند که مدرسه رفتن چقدر سخت است و این قدر ایراد نمی‌گرفتند!

(هدیه مصدری / 12 ساله)


خدایا مهدکودک از خانه ما آنقدر دور باشد که هر چه برویم، نرسیم. بعد برگردیم خانه با مامان و کیف چاشتم. پاهای من یک دعا دارند آنها کفش پاشنه بلند تلق تلوقی (!) می‌خوان دعامی‌کنند بزرگ شوند که قدشان دراز شود!

(باران خوارزمیان / 4 ساله)


خدایا! برام یک عروسک بده. خدایا! برای داداشم یک ماشین پلیس بده!

(مریم علیزاده / 6 ساله)


خدایا! می‌خورم بزرگ نمیشم! کمکم کن تا خیلی خیلی بزرگ شوم!

(محمد حسین اوستادی / 7 ساله)


 

خدایا! من دعا می‌کنم که گاو باشم! و شیر بدهم تا از شیر، کره، پنیر و ماست برای خوراک مردم بسازم!

(سالار یوسفی / 11 ساله)


من دعا می‌کنم که خودمان نه، همه مردم جهان در روز قیامت به بهشت بروند.

(المیرا بدلی / 11 ساله)


خدای قشنگ سلام! خدایا چرا حیوانات درس نمی‌خواننداما ما باید هر روز درس بخوانیم؟ در سال جدید دعا می‌کنم آنها درس بخوانند و ما مثل آنها استراحت کنیم!

(نیشتمان وازه / 10 ساله)


 

اگر دل درد گرفتیم نسل دکترها که آمپول می‌زنند منقرض شود تا هیچ دکتری نتواند به من آمپول بزند! (عاطفه صفری / 11 ساله)


خدای مهربان! من یک جفت کفش می‌خواهم بنفش باشد و موقع راه رفتن تق تق کند مرسی خدایا!

(رویا میرزاده / 7 ساله)


دو شنبه 2 فروردين 1392برچسب:, :: 1:37 ::  نويسنده : احسان



یه دانشمند یک آزمایش جالب انجام داد...
اون یه
آکواریوم شیشه ای ساخت و اونو با
یه دیوار شیشه ای دو قسمت
کرد.

تو یه
قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت
و در قسمت
دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد
علاقه ی ماهی بزرگه
بود
.

ماهی
کوچیکه تنها غذای ماهی
بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه
ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و
بارها به طرفش حمله می کرد،
اما هر بار به یه دیوار نامرئی می
خورد. همون
دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد
علاقش جدا می کرد.

بالا خره
بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک
منصرف شد. اون باور کرده بود که
رفتن به اون طرف
آکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار
غیر ممکنیه.

دانشمند
شیشه ی وسط رو
برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز
کرد، اما ماهی بزرگه هرگز به سمت
ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز
قدم به سمت دیگر
آکواریوم نگذاشت.
می دونین
چرا؟

اون دیوار
شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی
بزرگه تو ذهنش یه
دیوار شیشه ای ساخته بود.
یه دیوار
که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی
سخت تر
بود
اون دیوار
باور خودش بود. باورش به
محدودیت


ما هم اگه
خوب تو اعتقادات خودمون جستجو
کنیم، کلی دیوار
شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی
مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی
هاشون هم اون
بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما
وجود دارند

هر فردی
خود را ارزیابی می کند و
این برآورد مشخص خواهد
ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی
توانید بیش از آن چیزی بشوید که
باور دارید هستید،
اما بیش
از آنچه باور دارید می توانید
انجام دهید

نورمن وینست

 

یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:, :: 21:5 ::  نويسنده : احسان

 

موزو انشا : عزدواج!

هر وقت من يک کار خوب مي کنم مامانم به من مي گويد بزرگ که شدي برايت يک زن خوب مي گيرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تايش را به من داده است. حتمن ناسرادين شاه خيلي کارهاي خوب مي کرده که مامانش به اندازه استاديوم آزادي برايش زن گرفته بود. ولي من مؤتقدم که اصولن انسان بايد زن بگيرد تا آدم بشود ، چون بابايمان هميشه مي گويد مشکلات انسان را آدم مي کند. در عزدواج تواهم خيلي مهم است يعني دو طرف بايد به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خيلي به هم مي خوريم. از لهاز فکري هم دو طرف بايد به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولي مامانم مي گويد اين ساناز از تو بيشتر هاليش مي شود. در عزدواج سن و سال اصلن مهم نيست چه بسيار آدم هاي بزرگي بوده اند که کارشان به تلاغ کشيده شده و چه بسيار آدم هاي کوچکي که نکشيده شده. مهم اشق است ! اگر اشق باشد ديگر کسي از شوهرش سکه نمي خواهد و دايي مختار هم از زندان در مي آيد. من تا حالا کلي سکه جم کرده ام و مي خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم. مهريه وشير بلال هيچ کس را خوشبخت نمي کند. همين خرج هاي ازافي باعث مي شود که زندگي سخت بشود و سر خرج عروسي دايي مختار با پدر خانومش حرفش بشود. دايي مختار مي گفت پدر خانومش چتر باز بود.خوب شايد حقوق چتر بازي خيلي کم بوده که نتوانسته خرج عروسي را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ايم که بجاي شام عروسي چيپس و خلالي نمکي بدهيم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتي مي خوري خش خش هم مي کند! اگر آدم زن خانه دار بگيرد خيلي بهتر است و گرنه آدم مجبور مي شود خودش خانه بگيرد. زن دايي مختار هم خانه دار نبود و دايي مختار مجبور شد يک زير زميني بگيرد. مي گفت چون اجاره بالاست آنها رفته اند پايين! اما خانوم دايي مختار هم مي خواست برود بالا! حتمن از زير زميني مي ترسيد . ساناز هم از زير زميني مي ترسد براي همين هم برايش توي باغچه يک خانه درختي درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست. از آن موقه خاله با من قهر است. قهر بهتر از دعواست.آدم وقتي قهر مي کند بعد آشتي مي کند ولي اگر دعوا کند بعد کتک کاري مي کند بعد خانومش مي رود دادگاه شکايت مي کند بعد مي آيند دايي مختار را مي برند زندان! البته زندان آدم را مرد مي کند.عزدواج هم آدم را مرد مي کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خيلي بهتر است! اين بود انشاي من

 

 

چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 18:14 ::  نويسنده : احسان

 

 

 

 

 

 

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.

پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!

مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!

اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!

مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛

در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند

 

 

چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 17:38 ::  نويسنده : احسان

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم


آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته

آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.


شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم


زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفتنام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم


زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»


فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود


مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست


عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»


پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

آری… با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید
.

 

               فرزانه جان عاشقانه دوستت دارم.

چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 17:31 ::  نويسنده : احسان


از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود. و مکافات این وسوسه هبوط بود.

فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد.

انسان گفت: اما من به خود ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.

خدا فرمود: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد، زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و از باطل، از خطا و صواب، و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت وگرنه

و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود. و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.

انسان دست هایش را گشود و خدا به او اختیار داد.

خدا فرمود: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداشِ به گزیدن توست. عقل و دل هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد، تا تو بهترین را برگزینی. و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و نبرد و صبوری را. و این آغاز زندگی انسان بود

چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 17:26 ::  نويسنده : احسان

گل صداقت

دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند.

وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسي نداري، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا.

دختر جواب داد: مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم.

روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت: به هر يک از شما دانه اي مي دهم،

کسي که بتواند در عرض شش ماه زيباترين گل را براي من بياورد.... ملکه آينده چين مي شود.

دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت.

سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آموختند،

اما بي نتيجه بود، گلي نروييد.

روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار
زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسيد. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام
کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است.

شاهزاده توضيح داد:

اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند:


گل صداقت...

همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود.

 

چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 17:11 ::  نويسنده : احسان

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

این وبلاگ برای کسیکه عاشقانه دوستدارش بودم وهستم هنوز!!!!وتمام وجودم ازآن اوشد راه اندازی شد. برای اوقاتیکه درکنارش نیستم ودلتنگش میشوم برایش مینویسم.ومیگویم که ان لحظات راکه درکنار ت نیستم ومحبتم رانثارت بنمایم بازهم دلتنگ توام ،قدم به دنیای مجازی بگذاروبدان که عاشقانه دلتنگ دیدارتو ام .بی بهانه بگویم نوشتن را دوست دارم بخاطر تو ای صدف زندگانی ام. اماافسوس ...که مرا شکست... من وباورهایم را... آنقدری که فکرمیکردم مرادوست دارد وبرایش ارزش دارم... نداشتم!!دوست داشتن من سبب گشت تا که....... اومرا به رایگان به غروری کاذب بفروشد... حرمتها شکسته شد ....وبی تردید برای شکستن حرمتها بدان شکل پشیمانی به همراه داشته است... حال آنچه که مانده است...یک دل شکسته ودنیایی غریب مانده است! دنیایی رنگین ازخاطراتیکه باهم داشتیم وارزوهاییکه دوست داشتم با هم به انهابرسیم ... شاید از احساسیکه من درقلب وتمام وجودم به او داشتم هیچگاه بحقیقت به یقین نرسید.شاید میگفت که دوست داشتن من را ازاعماق قلب به یقیین وباور رسیده است... اماگمان میکنم که .... فرزانه ام من به حال وهوای همان روزهای عاشقی اینجا می آیم وعاشقانه بازهم ازاحساسم مینویسم!!!!چون تمام دنیای احسانت بوده ای وهنوزهم آن اولینی !!!...این روزها وشبها وسال به سالی که برمن بگذشت با این باور که نبودنهایمان کنارهم باورشدنی نیست برمن بسیارسخت بگذشت... هنوزهم باورم نمیشود که چگونه رفتارشد با این دل احسانت...
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلتنگیها ودلنوشته های احسان برای فرزان و آدرس ehsanofarzan.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 1162
بازدید کل : 234263
تعداد مطالب : 248
تعداد نظرات : 64
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


دریافت کد موزیک

وبسایت جامع یکتاتک